سفارش تبلیغ
صبا ویژن

انتظار...

 

میترسم از آن لحظه که عمرم به سر آید
مهتاب رخت بعد غروبم به در آید
می ترسم از آن دم که بیایی و نباشم
جان از بدنم رفته و عمرم به سر آید

می خوانمت ای یار ز صبح ازلی
آه از دل خونم ز غم هجر برآید
در راه تو من منتظرم تا که بیایی
از گل وصل رخت بهر دلم کی ثمر آید

بر دامن تو رشته دل را چو ببستم
کی مهر رخت از پس پرده به در آید
جز هجر تو اندر دل من هیچ غمی نیست
کی می شود از سینه غم هجر برآید

هر سو نگرم از تو و از وصل بگویند
کی می شود این فصل فراق تو سرآید
از باغ غمت لاله چو بسیار بچیدیم
کی می شود اندر دل ما لاله وصل تو برآید


مکتوب شده در یکشنبه 88/10/13ساعت 6:6 عصر توسط علیرضا نظرات ( ) |

چشم در راهیم اما قاصدی در راه نیست

جمعه هم آمد ولی آن جمعه دلخواه نیست


ما کجا و نورباران شب دریا کجا!

قطره در خواب و خیالِ جذر و مد ماه نیست


ما کجا و بارگاه حضرت خوبان کجا!

هر گدایی، لایق هم صحبتی با شاه نیست


عشق، اینجا بین آدم ها غریب افتاده است

پایمردی کن برادر! یوسفی در چاه نیست


بارمان را آب برد و تازه فهمیدیم که

در بساط خالی ما، آه حتی آه نیست


ریشه در خاکیم و دم از آسمان ها می زنیم

بت پرستانیم و مثل ما کسی گمراه نیست


تک سوار قصه ها، یک روز می آید ولی

جز خدا از پشت پرده، هیچ کس آگاه نیست


مکتوب شده در یکشنبه 88/10/13ساعت 6:3 عصر توسط علیرضا نظرات ( ) |

 
 
دوباره جمعه گذشت و قنوتِ گریان ماند

 
دوباره گیسوی نجوای ما پریشان ماند

 
دوباره زمزمه ی کاسه های خالی ما

 
پس از نیامدنت گوشه ی خیابان ماند

 
شبیه شنبه ی هر هفته پشت پنجره ام

 
و کوچه کوچه شهرم دوباره زندان ماند

 
برای آمدنت چند سال بایستی

 
در این تراکم بی انتهای ویران ماند؟

 
نیامدی که ببینی نگاه منتظرم

 
چه روزها به امید تو زیر باران ماند

 
سکوت آخر حرف من است چون بی تو 

 
دوباره حنجره ام زیر بغض پنهان ماند

مکتوب شده در جمعه 88/5/30ساعت 1:42 عصر توسط علیرضا نظرات ( ) |

ساعات عمر من همگی غرق غم گذشت

 

دست مرا بگیر که آب از سرم گذشت

 

مانند مرده ای متحرک شدم بیا

 

بی تو تمام زندگی ام در عدم گذشت

 می خواستم که وقف تو باشم تمام عمر

 

دنیا خلاف آنچه که می خواستم گذشت 

 

دنیا که هیچ,جرعه ی آبی که خورده ام

 

از راه حلق تشنه ی من مثل سم گذشت

 بعد از تو هیچ رنگ تغزل ندیده ایم

 

از خیر شعر گفتن,حتی قلم گذشت

 تا کی غروب جمعه ببینم که مادرم

 

یک گوشه بغض کرده,که این جمعه هم گذشت...

 مولا شمار درد دلم بی نهایت است

 

تعداد درد من به خدا از رقم گذشت

 ***

حالا برای لحظه ای آرام می شوم

 

ساعات خوب زندگی ام در حرم گذشت

 


مکتوب شده در جمعه 88/5/30ساعت 1:41 عصر توسط علیرضا نظرات ( ) |

امشب چه غوغا کرده ای طو فان چه بر پا کرده ای
                         
در سرزمین سینه ام دل را چو دریا کرده ای


 

 

گاهی به مدم می کشی گاهی به جذرم می کشی
                               
ای ماه  پر افسون مرا بالا و پایین کرده ای


 

 

تا کی به ساحل سر زنم امواج را بر در زنم
                               
تا کی بجویم من تو را لنگر کجا را کرد ه ای


 

کی در هوا فانی شوم کی ابر بارانی شوم
                              
بر من بتاب ای ماهتاب کاتش به دلها کرده ای


 

 

پا در رکاب موج بر با خود مرا تا اوج بر
                               
 آی و وفا کن در کنار عهدی که با ما کرده ای


 

آی و تنی در اب زن چرخی در این گرداب زن
                               
آیا به عمرت اینچنین موجی تماشا کرده ای


 

 

تو سینه ام را میدری تا کی نمایی دلبری
                              
گویا میان یک صدف گوهر تو پیدا کرده ای


 

پر شور گردیده دلم با آن که نزد ساحلم
                             
می میرم از تشنه لبی از ما چه پروا کرده ای


 

 

بردی ببر این ابرو در هم مکش آن چشم و رو
                                
از آبروی من عجب ابری مهیا کرده ای


 

شد رعد و برق این ابر من یعنی سر امد صبر من
                              
باران که می بارد بیا دل را تو رسوا کرده ای


 

 

دیگر چه سود از گفتگو رو گل ندارد پشت و رو
                              
با ما مگر تا پیش از این بهتر از این تا کرده ای


 

دریای من آرام گیر از عکس رویش کام گیر
                           
مه در بغل کی آیدت دل خوش چه بیجا کرده ای


مکتوب شده در جمعه 88/5/16ساعت 12:58 عصر توسط علیرضا نظرات ( ) |

«گر نیایی فقیر می میرم»


 

مثل دنیا حقیر می میرم


 

چون کبوتر که در قفس حبس است


 

تک و تنها اسیر می میرم


 

ای شکوه ترنم باران


 

در فراقت کویر می میرم


 

توی شهر دلم زمین لرزه است


 

زیر آوار پیر می میرم


 

بی تو زجرآور است جان کندن!


 

وای بر من؛ چه دیر می میرم!


 

تو بیا، می خورم قسم به خدا


 

چون بگویی بمیر، می میرم


 

«مهدیا» ای تمام هستی من


 

گر نیایی غریب می میرم


مکتوب شده در جمعه 88/5/9ساعت 6:49 عصر توسط علیرضا نظرات ( ) |

                                    بنام او که خالق یاس ونرگس است
یا رب المهدی بحق المهدی اشف صدر المهدی بظهور الحجت

ای روح دعا سلام مهدی

1170 بهار وخزان گذشت ونیامدی0سالهاست نگاهم پشت پنجره ای که متعلق به فرداست قاب گردیده وگرد وغبار هجران برآن سایه افکنده0

عمری است که برای آمدنت بی قرارم0 یابن الزهرا،ببین از فراقت سخت بارانیم0 ببین ثانیه ها چگونه از هجر تو بغض کرده وبه هق هق افتاده اند0

آقا جان!حیف نیست ماه شب چهادره پشت ابرهای تیره وپاره پاره پنهان بماند،حیف نیست دیده را شوق وصا ل باشد ولی فروغ دیده نباشد0

بیا وقرار دل بیقرارم شو0 بیا وصداقت آینه را به زلال آبی نگاهت پیوند بزن0 بیا تا سر به دامانت بگذارم وعقده های چندین ساله ام را باز کنم0 تو که معنای سبز لحظه هایی بیا تو که ترنم الطاف حق تعالی بیا0

بیا که از هجرت چون اسپندی بر آتشم0 یوسف فاطمه!کی طنین دلنواز انا بقیه ا000 تو از کعبه مقصود جانها را معطر می نماید0 کی کعبه به خود می بالد وزمین بر قامت دلربایت طواف عشق می گزارد وجان در سعی وصفای نگاه تو محرم می شود ومناسک حج وقربان را بجای می آورد0 برای آمدنت تمام دلهای عشاق دنیا را به ضریح چشمهای قشنگ وعباس گونه ات گره زده ایم ودر مراسم اعتکاف شبهای فراق برای گرفتن حاجتمان دست به دعا برداشته ایم0 آقا جان برای آن لحظه که سبز پوش با پرچم یالثارات الحسین در انتهای افق غباری بپا می شود وتو با ذوالفقار حیدر وسوار بر اسب سفید قصه ها می آیی لحظه ها را بدست باد می سپارم0

بگذار صادقانه بگویم که کهانسالترین آرزوی دلم آرزوی وصال توست!آرزویی که برای بدست آوردنش تمام کلافهای عمرم را به بازار معشوق فروشان برده ام وخودم را در جرگه خریداران یوسف زهرا(س) قرار داده ام0

نازنینم!تو زیبا ترین دلیل برای شبهای قدر وشب زنده داریهای منی تو ضیاعین ودلیل امن یجیب منی 0

آقا جان! می خواهم برایت قصه بگویم 0 قصه سیب وگندم ومردی که سالهاست در میان مردم چشمم ایستاده،قصه خوشه خوشه انتظار وچشمانی که درو میکنند،قصه باران وسطرهایی که دلواپس پونه هاست،قصه اسب وخیال آمدن تو در باران،قصه هایی که مشق هر شب من است0

کاش می شد واژه ها را شست وانتظارراتفسیر کرد ولی افسوس000

میدانی مرز انتظار کجاست!؟آنجا که قطره اشک منتظری سدی از دلواپسی ساخته وقطره قطره انتظار را ذخیره می کند،آنجا که وجودش چون جرعه ای آب از تشنه ای رفع عطش می کند آنگاه که می فرماید اگر شیعیان ما مرا به اندازه قطره ای آب بخواهند هر لحظه ظهور من نزدیکتر می شد0

حس می کنم نزدیکی آنقدر نزدیک که با آمدن یک نسیم تو را احساس کرد وبویید0

خوب می دانم که آخر دل سنگ وطلسم نحس قصه را می شکنی وآنگاه زمان وصل وجان نثاری می رسد0

پس بیا از پس کوچه های انتظار ،بیا که شعرهایم بی قافیه مانده اند،بیا که با آمدنت گم میشود در تبسم تو بغض چندین ساله ام،بیا که غزلهایم مضمون ندارند ومثنوی عشق نا تمام است0

محبوبم!هر روز که میگذردبیشتر از قبل دلم برایت تنگ می شود0 عشق تو سراسر وجودم را فرا گرفته و اگر دلم را بشکافی بر لوح آن نام تو هگ گردیده وکنون ای بهار عشق!می ترسم از خزان عمرترسم از ندیدن است بگو که تا خزان من آیا فرصت بهار دیدن است؟

یابن الزهرا!"لیت شعری أین استقرت بک النوی"0 کاش میدانستم که کجا وکی دلها به ظهور تو آرام خواهند گرفت0

بنفسی أنت!

به جانم سوگند که تا طلوع صبح صادق به انتظارت خواهم ماند ولحظه ها را با تمام سنگینی به دوش می کشم وسکوت ثانیه ها را به ازای فریاد زمان تحمل می کنم فقط برای رسیدن به لحظه با شکوه وصا لت0

آقا جان!

دروادی انتظار زمان را بنگر که چگونه از هجر تو همچون شمع ذره ذره آب می گردد0 کی می آیی که قطره ها به دریا بپیوندند؟خیبر گشای فاطمه(س) کی می آیی؟
کی می آیی که کران تا بیکران دلم را برایت چراغانی کنم وچشمانم را فرش قدومت نمایم؟

بیا که بهار بی صبرانه مشتاق آمدن توست وقلبم جویبار اشکهایی که هرروز وشب برای فراق تو ریخته می شوند0

یاس سفیدم!بیا که با ظهورت آیه"والنهار اذا تجلی" تأویل گردد0 بیا که چشمه سار وجودم سخت خشکیده وفریاد العطش برآورده،بیا تا از نرگس چشمانت عطری برای سجاده ام بگیرم0بیا ومرا زائر شهر قاصدکها کن،بیا000

دلم برای ورود هر عشقی غیر از عشق تو بن بست است ودیده ام جز برای فراق تو نمی بارد0 بیا که هجر توآیه"ان عذابی لشدید" را تفسیر می نماید0 آقا جان!بحق کوچه وچادر خاکی بیا،بیا که سید علی ماتنهاست وچاهی ندارد که غصه هایش را بااو در میان بگذارد0 بیا ورأس سبز شاپرکهایی باش که در جستجوی قبر یاس سرگردان کوچه های هاشمیند0

ای پیدا ترین پنهان من!

تا تو بیایی مروارید چشمانم رابرای سلامتیت صدقه می دهم وبرای آمدنت روزه سکوت می گیرم وبا جام وصال تو افطار می نمایم0 نذر کرده ام که بیایی تا جان شیرین را فرش قدمها یت نمایم0 پس بیا که نذر خود را ادا کنم0

ای آفتاب عمر!

تا تو بیایی انتظار را قاب میکنم وبر لوح دلم می کوبم0 فریاد را حبس می کنم وبه سکوت اجازه حضور می دهم0 در نبود تو جام تلخ فراق را سر می کشم وسر به دوش هجران می نهم وبرای آمدنت دعا می کنم0 به امید آنروز هزار وصد وهفتادمین شمع را روشن می کنیم ومنتظرت می مانیم0

به خدای کعبه می سپارمت وسبد سبد نرگس ویاس چشم براهی میکنم0


مکتوب شده در دوشنبه 88/4/22ساعت 10:56 صبح توسط علیرضا نظرات ( ) |

<      1   2      

Design By : Pichak