سفارش تبلیغ
صبا ویژن

انتظار...

 

میترسم از آن لحظه که عمرم به سر آید
مهتاب رخت بعد غروبم به در آید
می ترسم از آن دم که بیایی و نباشم
جان از بدنم رفته و عمرم به سر آید

می خوانمت ای یار ز صبح ازلی
آه از دل خونم ز غم هجر برآید
در راه تو من منتظرم تا که بیایی
از گل وصل رخت بهر دلم کی ثمر آید

بر دامن تو رشته دل را چو ببستم
کی مهر رخت از پس پرده به در آید
جز هجر تو اندر دل من هیچ غمی نیست
کی می شود از سینه غم هجر برآید

هر سو نگرم از تو و از وصل بگویند
کی می شود این فصل فراق تو سرآید
از باغ غمت لاله چو بسیار بچیدیم
کی می شود اندر دل ما لاله وصل تو برآید


مکتوب شده در یکشنبه 88/10/13ساعت 6:6 عصر توسط علیرضا نظرات ( ) |


Design By : Pichak